تخته سیاه
می دانی، همیشه حسرت فریاد زدن دوست داشتنت در من باقی مانده و این را نمی دانم که دل « تو» را به درد آورده یا نه . اگر راستش را بخواهی آن حرف های همیشه گی ات، که به تکرار بر سرم فریاد زده ای – درست یادم هست، فریاد زده ای – هیچ گاه احساس درد این حسرت را نشان نداده . هیچ گاه . که انگار نیازی نداشته ای و ندیده ای ...
و حسرتی دیگر، فریاد که هیچ، آن که به کنار . با حسرت زمزمه ای آهسته در گوش هایت چه کنم ؟ با حسرت شنیدنت راه به کجا ببرم ؟
درد همیشه گی، درد جاودانه، نفهمیدن است . نفهمیدن « تو» . می بینی واژه ها چه معنای دردناکی دارند و چه راحت هر دوی ما را به گمراهی می کشانند ؟ نفهمیدن « تو»، نه به این معناست که « تو» نمی فهمی که من چه می گویم . که منظور نفهمیدن حس « تو» است . نفهمیدن نهاد « تو» . نفهمیدن خود خود « تو» . حس نکردنت . و این حس نکردن و این نفهمیدن لابد دارای دو جنبه است . شاید، هم مادی و هم معنوی . هم از تن « تو» است و هم از جان « تو» . و لابد هر دوی این ها لازم و ملزوم یکدیگرند . و این است که درد را باید نیمه شب ها فریاد کشید و بر روی صفحات ریخت .
حسرتی دیگر، یاد آن شب ها به خیر که این همه نبودن های « تو» مجالی بود برای نجواهای شبانه ی من . یاد آن شب ها یه خیر . چه حیف که در این هیاهوی بی مقدار دنیا، در این هیاهوی علم و دانش و سیاست و فلسفه و اقتصاد و فرهنگ و ادبیات و شنیدن و خواندن و رفتن و ماندن و گفتن و دیدن، آن چه که از دست می رود، آن چه که فدا می شود، همان نجواهای شبانه است . همان « تو» . همان نبودن « تو» که در عمق جان من ریشه می دواند و مرا بارور می کرد، می ساخت، مرا به بذری تبدیل می کرد که دم به دم رشد می کرد و تن رنجور خود را از زیر خاک، این خاکی که نور خورشید را، نور « تو» را حرام من می کرد، رها می ساخت . و لابد در نهایتش به « تو» می رسیدم ...
این ها همه را بگویم هم فایده ای ندارد . همه بهانه است که درد من، نداشتن « تو» است . دیشب یادم افتاده بود که گفته بودم می خواهم با « تو» باشم . خندیده بودی و گفتی که : « برای تو بودن بهتر است » .
و حالا ...
و حالا نه با « تو» و نه برای « تو» . من کجا هستم ؟ « تو» کجایی ؟